به بداخلاقی مشهور بود. خصوصا با خانواده اش… زندگی اش سرد و بی روح بود؛ هم خودش لذتی از زندگی نمی برد و هم دیگران را با اخلاق تندش عذاب می داد.
یادم نیست ورشکست شده بود یا به چه دلیل دیگری، که تصمیم گرفت خودکشی کند! رفت و مرگ موش خرید… توی راه به خودش گفت «هیچ کس از مردن تو ناراحت نمی شه، حتی بچه های کوچیکت هم هیچ خاطره خوبی از تو ندارن!»
تصمیم گرفت حداقل توی آخرین روز زندگی اش برای خانواده اش خاطره ای خوب به جا بگذارد… سر راه شیرینی خرید و رفت خانه و بچه هایش را با محبت صدا زد. بچه ها تا او را دیدند، با ذوق فریاد زدند. «مامان، مامان، بابا برامون شیرینی خریده!!!»
تمام آن روز هروقت می خواست بداخلاقی کند، یادش می افتاد که این ممکن است به عنوان آخرین خاطره از او، در ذهن زن و بچه هایش باقی بماند…
روز که تمام شد، او با یک خانواده خیلی شاد رو به رو بود که با آنها احساس خوشبختی می کرد.
سال ها گذشت و او هر روز بدون اینکه به خودکشی فکر کند، هر وقت می خواست با کسی بداخلاقی کند، این جمله را به خودش یادآوری می کرد:
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر