گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحبش او را رها کرد و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پر نکبت بیفتاد و مرد گفت: از آنجایی که غم خواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت: به راستی چنین است. من هم، مانند اسب تو شده ام!
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد، تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف، هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت، اسب بر روی پای خویش ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخاست؟! پیرمرد خنده ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
اندیشمندی یگانه می گوید:
«دوستی و مهر، امید می آفریند و امید، زندگی است.»
می گویند از آن پس، پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر