مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. برعکس، همسرش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
یک سال قحطی شد… بسیاری از روستاییان از آن زن و شوهر کمک خواستند. زن با محبت به همه آنها کمک کرد، ولی شوهر او هیچ چیز نگفت و با خود فکر کرد: «تا وقتی از پول های من کم نشود، برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود!»
مردم از آن زن تشکر کردند و گفتند که پول را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت! اما مردم مُصر بودند که پول زن را بازگردانند.
از این رو زن گفت: «اگر می خواهید پول را پس بدهید. در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید!»
این حرف زن به گوش شوهرش رسید… مرد ناراحت شد و به فکر فرو رفت. پیش زنش رفت و از او پرسید: چرا از مردم خواسته ای پولت را در روز مرگ من به تو برگردانند؟!»
زن پاسخ داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری؛ اما حالا آن ها به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم می خواهم تو سال های سال زنده باشی. کسی چه می داند، شاید تو هم روزی مهربان شوی…!»
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر