هو همان طور كه يك بار قبلا فهميده بود، دوباره متوجه شد كه آنچه از آن وحشت داري، هرگز به آن بدي كه مجسم مي كني نيست. وحشتي كه اجازه مي دهي در ذهنت شكل بگيرد، بدتر از وضعيتي است كه واقعا وجود دارد.
او قبلا آن قدر از پيدا نكردن پنير تازه وحشت داشت كه حتي دلش نمي خواست جستجو كند. ولي از آن لحظه كه سفر خود را آغاز كرده بود آن قدر در راهروها پنير پيدا كرده بود كه او را به جلو براند. حالا انتظار داشت پنير بيشتري پيدا كند. همين به آينده چشم داشتن، برايش هيجان انگيز بود.
افكار قديمي اش با ابرهاي دلهره ها و ترس هايش پوشيده شده بودند. او عادت داشت به فكر اين باشد كه پنير كافي ندارد، يا تا آن زمان كه مي خواهد پنير نخواهد داشت.
اما از آن زمان كه ايستگاه پنير «پ» را ترك كرده بود، اين افكار عوض شده بود.
قبلا باور داشت كه پنير هرگز نبايد جابه جا شود و اين كه تغيير مسئله خوبي نيست.
حالا دريافته بود كه تغيير و تحول طبيعي است، چه انتظار آن را داشته باشي چه نداشته باشي.
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر