آرتين دست ها را زير سر، روي بالش گذاشت و با خشنودي به سقف تاريكي خيره شد. دوستيش با جماعت صاف و ساده آن خانه محقر قديمي يكي از وقايع ارزشمند زندگيش بود كه آرامشي توصيف ناپذير ارزاني اش مي داشت و بر روح مجروح و تنهايش مرهمي مي گذاشت. اما علاقه مندي اش به چيمن ارزشمندترين و در عين حال غريب ترين واقعه زندگيش بود. واقعه اي تكان دهنده و صدالبته هشياركننده. تا پيش از آن، انتخاب كرده بود كه به بخش هايي از وجود خود اجازه بودن ندهد. بخش هايي كه احساسات لطيف انساني را در خود جا داده بود. نگاه هاي پرمعناي چيمن تلنگري نرم بر همان بخش هاي حساس زده و حقايقي را تحت الشعاع قرار داده بود كه تا پيش از آن همواره در بستر فراموشي خفته بودند. بيداري اين احساسات و به درخشش افتادن آنها سبب شده بود تلألو تابناك آن از پس ذهن بگذرد و چشم ها را در نوردد و به قلب برسد و آن را به تپش وادارد. چنان تپشي كه گويي هيچ چيز و هيچ كس قادر به آرام كردن آن نبود. آرتين مجذوب چشم هاي دوست داشتني تيره، فهميده و آگاهي شده بود كه بي وقفه مي كوشيد فروغ اميد را در دل ديگران زنده نگاه دارد.
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر