نمی فهمید این چه صیغه ایست که هرکدام از سن و سال دارهای فامیل، آن یکی فرد جوان خانواده را می بیند، این طور پریشان و به هم ریخته می شود. یک آن نگاهش برگشت سمت کارآموز موسسه اش که دستپاچه لیوان شربت قند را هم می زد تا دست بابا فرخش بدهد. لیوان از دست مهدخت به دست فرخ نرسیده، سنگینی نگاه محمد روی صورت او افتاد، همین نگاه مهدخت را وادار کرد تا او هم نگاهش را به شکار این نگاه سنگین بچرخاند.
با چشم به چشم شدن این دو، ذهن سیدمحمد به تقلا افتاد و از دلش گذشت؛ “هرچه هست و نیست، زیر سر این دو نگاه کهربایی است که در چشم هردویشان، به ودیعه مانده!”
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر