لباسهای کهنه و کثیفی به تن داشت. شلوار مخمل کبریتی با وصله هایی روی زانو و لبه های نخ نما شده، که کمی هم کوتاه بود، با پلووری که روی بدن سفت او آویزان بود، یقه آن هم حالت خود را از دست داده بود. موهای مشکی اش را که حالا بلندتر بود و نیاز به کوتاه شدن داشت، از روی صورتش کنار زده بود، صورتی که استخوانی تر شده بود. تقریبا شبیه یک گرگ. طوری به ایزابل نگاه می کرد که انگار فقط آن دو در اتاق هستند.
در یک لحظه، همه چیز به جای اولش برگشت. حس هایی که ایزابل نادیده گرفته بودشان، تلاش کرده بود دفنشان کند، به آنها توجه نکند، مثل سیلی ویرانگر، همگی به سراغش آمدند. نگاهی به گایتان، و ایزابل به سختی می توانست نفس بکشد.
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر