«آيدا، آيدا، عزيزم خواهش مي كنم به خودت مسلط باش! اگر كمي صبور باشي و متانت خود را حفظ كني، به تو خواهم گفت اين چشمها از آن كيست؟»
«مهم نيست، مهم نيست! نمي خواهم بدانم… نمي خواهم…» و به تلخي گريستم.
او سرم را به طرف خودش كشيد و بر موهايم چنگ انداخت و با ملايمت گفت: «هرگز دوست نداشتم تو را اين گونه بي تاب و سرخورده ببينم! من اين چشمها را مي پرستم و به صاحب اين چشمهاي مغموم و افسون گر عشق مي ورزم. آيا باز هم مي خواهي با اين حسادت احمقانه هر دو نفرمان را دل خون كني و آزار برساني؟!»
هنوز اشكهاي گرمم روي گونه هايم مي ريخت و پيراهن او را نمناك مي ساخت كه سرم را از روي سينه اش جدا كرد و با همه وجودش زل زد به چشمانم و با لحن شيدايي گفت: «چشمان غمگين تو آيدا! چطور نفهميدي!؟ چطور؟!» و آنگاه از سر تأثر و درد، سرش را به سرم چسباند و چشمانش را بر هم گذاشت.
چطور نفهميده بودم!؟ حق داشت از جهالت و احساسات طغيان زده و بي اساس من دلخور و ناراحت شود، حق داشت!
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر