این روزها
نویسنده: م بهارلویی
قطع: رقعی
نوع جلد: شمیز
تعداد صفحات: 776
نوبت چاپ: 6
سال چاپ: 1400
شابک: 9786001183539
- بخشی از کتاب
- نظرات
نمی خواستم از او بخواهم که بخوابد حتی تعارف هم نکردم چون می دانستم در این صورت ترس به سراغم خواهد آمد. با آرامش چشم ها را بستم و با اطمینان از این که او اینجاست در آغوش پر مهر و امن او خوابم برد اما کابوس رهایم نمی کرد. خواب دیدم که باز در آن اتاقم و باد پنجره ها را بر هم می کوبد و من جیغ می کشم اما هیچ کس به دادم نمی رسد. همان مرد با چشمان ترسناکش پشت پنجره ایستاده و می خندد، دیوانه وار می خندد و پنجه بر شیشه می زند، از زیر سبیل کلفت و پرپشتش یک ردیف دندان زرد مشخص است. به سوی در می دوم، قفل است، جیغ می کشم و جیغ، او وارد اتاق می شود… پریشان از خواب پریدم، تمام تنم خیس از عرق بود گویا کوه کندم، نفسم بالا نمی آمد نگاهم به سوی مادر دوید. با لبخند در نور کم رنگ چراغ خواب به من می نگریست و کتابی هم در دست داشت. دستمالی درآورد و عرق از پیشانی ام پاک کرد و گفت: نترس دخترم، باز کابوس دیدی؟
با سر علامت مثبت دادم. گفت: با خیال راحت بخواب من تا صبح همین جا هستم پلک هم روی هم نمی ذارم.
پرسیدم: ساعت چنده؟
-سه و نیم صبح.
بر روی پهلوی چپ خوابیده و کف دستم را زیر سرم نهادم. کابوس! شاید اتفاق های شب های قبل هم کابوس بوده…
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر