فرخ در سکوت کامل به رانندگی اش ادامه می داد. او هم اگر نه به اندازه ی نسرین دخت، اما باز هم ذهن آشفته ای داشت. هنوز نمی دانست چرا نسرین قصد پنهان کاری دارد. از نوچه ی اقبال گذشته، فکرش سمت بهرام هم کشیده می شد. بهرام؛ پسر پوران دخت و بالطبع برادرزاده ی خودش! نمی دانست بهرام چه سر و سودایی در باب نسرین دخت دارد که این طور برایش دل می سوزاند. پیش از این که راه بیفتند، خودش دیده بود که لیوان آب قند به دستش می داد و از او می خواست اشک نریزد. بهرام حتی نیم توجه ای به گره سخت و باز نشدنی ابروی سید محمدعلی هم نداشت! اگر چیز خاصی بینشان نبود پس این رفتار دلسوزانه اش چه بود؟! از فرزندان پوراندخت و فریبرز، چنین دلسوزی بی مزد و پاداشی بعید بود!
ثبت کلمه عبور خود را فراموش کردهاید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر